سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 


گرمای ذوب کننده ی مرداد تمام شده بود و گرمای نیمه خنک شهریور آمده بود.

دخترک دو ماه بود که مستمردو خیابان را پیاده طی می کرد و آرام و متین وارد  کانون می شد.

می ایستاد کنار ویترین شلوغ  فروشگاه  کانون و دارا ها و سارا های خوش لباس را نگاه می کرد.یکی از سارا ها که لباس بلوچ به

 تن داشت بیشترین مدت زمان دیده شدن را داشت.

بعد که کلی دارا ها و سارا ها را نگاه می کرد می رفت توی کانون و از آبخوری فلزی  در انتهای  پیشخوان آب می خورد.

آبش خیلی یخ بود.

دستانش یخ می کردند و سرخ می شدند.

بعد می ایستاد مقابل کولر و مجله ی سروش کودکان می خواند.

این برنامه ی هر روزش بود تا ساعت پنج دقیقه مانده به پنج.

پنج دقیقه ی آخر دوباره آب می خورد و نزدیک در کلاس داستان می ایستاد تا بعد از ورود استاد از چند دقیقه ای که طول می کشید

 کلاس پر شود و بچه ها منظم بنشینند استفاده کند و داستانش را از نظر استاد بگذراند و نقص ها و کاستی هایش را بر طرف کند.

این مسئله بر اعتماد به نفسش در حین خواندن داستانش در کلاس تاثیر زیادی داشت.

جلسه ی پیش موضوعی که برای داستان انتخاب شده بود بسیار باب میل او بود:

«شفا»

داستانش را  نوشته بود.به دل خودش که نشسته بود و انتظار داشت نگاهی سرشار از افتخار و شعف را در چشمان استاد ببیند.

بچه های کلاس کم کم آمده بودند و پراکنده کنار آبخوری و پشت میز ها و کنار پیشخوان و مقابل کولر و... دیده میشدند.

همیشه دفترش رامی گذاشت توی کیفش!اما امروز با حس افتخاری  گرفته بود مقابل سینه اش.

ساعت 4 شده بود اما استادهنوز نیامده بود.

بچه ها تا چهار ونیم هم ککشان نمی گزید.

اما ازاین ساعت به بعد جمعیت بود که کنار پیشخوان جمع شده بود تا علت غیبت استاد را بداند.

اما مسئولین کانون پاسخگو نبودند.و خود را بی خبر نشان می دادند.

با اصرار بچه ها مسئول کانون با محلی نا معلوم تماس گرفت و اعلام کرد که استاد همان هفته ی پیش به علت بیماری همسرش به

 یکی از کشورهای خارجی که در مداوای بیماری همسرش متخصص است سفر کرده و یقینا تا پایان تابستان باز نخواهد گشت.

لب و لوچه ی بچه ها آویزان شد پچ پچشان بالا گرفت.

دختر ناراحت داستان مانده روی دستش نبود.

ناراحت نیمه کاره ماندن  کلاس داستان  هم نبود.

زیر لب گفت: کاش آخر داستان من  برای همسر استاد اتفاق بیفتد.

دفتر را گذاشت  توی کیفش وآرام رفت و ایستاد مقابل  ویترین  شلوغ  فروشگاه عرضه محصولات  کانون.

امروز حسابی وقت داشت دارا ها و سارا ها را نگاه کند ...

   بنتی میــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیاتوری


[ یکشنبه 91/6/5 ] [ 3:36 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 187631